معمار سلام!

آفرینش-هنر-معماری-عمران

معمار سلام!

آفرینش-هنر-معماری-عمران

...!

مطربا امشب مخالف می نوازی تار را

یا که من بسیار مستم یا که تارت تار نیست

به که باید دل بست؟

    به که باید دل بست؟

    به که شاید دل بست؟

    سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است.

    هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ـ

    گرم، پاسخ گوید

    نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر ـ

    قدمی، راه محبت پوید

    ***

    خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست

    همه گلچین گل امروزند ـ

    در نگاه من و تو حسرت بی فردائیست .

    ***

    به که باید دل بست؟

    به که شاید دل بست؟

    نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ـ

    نقشه ای شیطانیست

    در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ـ

    حیله پنهانیست.

    ***

    زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ

    هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست.

    پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ

    هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست.

    به که باید دل بست؟

    به که شاید دل بست؟

    ***

    خنده ها میشکفد بر لبها ـ

    تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی.

    همه بر درد کسان مینگرند ـ

    لیک دستی نبرند از پی درمان کسی.

    ***

    از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست؟

    ریشه عشق، فسرد؛

    واژه دوست، گریخت؛

    سخن از دوست مگو، عشق کجا، دوست کجاست؟

    ***

    دست گرمی که ز مهر ـ

    بفشارد دستت ـ

    در همه شهر مجوی!

    گل اگر در دل باغ ـ

    بر تو لبخند زند ـ

    بنگرش، لیک مبوی!

    لب گرمی که ز عشق ـ

    ننشیند به لبت ـ

    به همه عمر، مخواه!

    سخنی کز سر راز ـ

    زده در جانت چنگ ـ

    به لبت نیز، مگو.

    ***

    چاه هم با من و تو بیگانه است

    نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند

    درد دل گر به سر چاه کنی

    خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

    گر شبی از سر غم آه کنی.

    ***

    درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن

    درد خود را به دل چاه مگو

    استخوان تو اگر آب کند آتش غم ـ

    آب شو، « آه » مگو .

    ***

    دیده بر دوز بدین بام بلند

    مهر و مه را بنگر

    سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است

    سکه نیرنگ است

    سکه ای بهر فریب من و توست

    سکه صد رنگ است.

    ***

    ما همه کودک خردیم و همین زال فلک

    با چنین سکه زرد ـ

    و همین سکه سیمین سپید ـ

    می فریبد ما را

    هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ

    گفته ام با دل خویش:

    مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش

    نتوانم که گریزم نفسی از چنگش

    آسمان با من و ما بیگانه

    زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه

    « خویش » در راه نفاق ـ

    « دوست » در کار فریب ـ

    « آشنا » بیگانه.

    ***

    شاخه عشق، شکست؛

    آهوی مهر، گریخت؛

    تار پیوند، گسست؛

    به که باید دل بست؟

    به که شاید دل بست؟

    از کتاب طلوع محمد- مهدی سهیلی

گنجشک با خدا قهر بود…

*گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..** **و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.**

**گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.** **سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.** **گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.** **خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت

**

**های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد … * __________________

*خدایا*

*به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ،بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم.* *خدایا چگونه زیستن را تو به من بیاموز،چگونه مردن را خود خواهم آموخت*.

"استعفا"

 

 

بدینوسیله

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

 و مسئولیت های یک کودک هشت ساله را

 قبول می کنم!

 

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم

 و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است...

 

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،

 چون می توانم آن را بخورم...

 

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم

و با دوستانم بستنی بخورم

 

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم

و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم

 

می خواهم به گذشته برگردم،

 وقتیهمه چیز ساده بود،

 وقتی داشتم رنگها را،

 جدول ضرب را

و شعرهای کودکانه را

 یاد میگرفتم...

 

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم

و هیچ اهمیتی هم نمی دادم

 

می خواهم ایمان داشته باشم که هرچیزی ممکن است

 و می خواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم...

 

 

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدرزیباست

و همه راستگو و خوب هستند...

 

 نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،

 خبرهای ناراحتکننده، صورتحساب، جریمه و ...

 

می خواهم دوباره به همان زندگیساده خود برگردم...

 

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،

 به یک کلمه محبت آمیز،

 به عدالت،

 به صلح،

 به فرشتگان،

 به باران،

 و به . . .

 

این دسته چک من،

 کلید ماشین،

 کارت اعتباری

 و بقیه مدارک،

 مال شما!

 

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم !

 

(سانتیا سالگا)